خانه ی کوچکِ من

من یک دانشجوی ۲۲ ساله ام که از روزهایم برای خودم و شاید شما مینویسم ...امید که همراه شوید

گاهی هم فرو میرویم ، چشم هایمان را میبندیم، همه جا تاریکی است

آرام باش عزیز من آرام باش

حکایت دریاست زندگی

گاهی درخشش آفتاب... برق و بوی نمک... ترشح شادمانی...

گاهی هم فرو میرویم ...

چشم هامان را میبندیم ...

همه جا تاریکی است ...

آرام باش عزیز من آرام باش

دوباره سر از آب بیرون میاوریم 

و تلالو آفتاب را میبینیم 

زیر بوته ای از برف

که اینبار درست از جایی که تو دوست داری طالع میشود .

 

پ.ن: 

هوامو داری ؟

موافقین ۰ مخالفین ۰

فقط چند لحظه

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

همین

کارد به استخونم رسیده رفیق ...

هیچ وقت انقد ناامید و حیران و وحشت زده و بی پناه نبودم ...هیچوقتِ هیچوقت 

من همه ی تلاشمو کردم ...ولی همه چی بدتر شد 

اگر قرار به جواب دادن بود ...بلند تر از اینا بود و نشد

کارد به استخونم رسیده 

خیلی خسته ام

همین

موافقین ۰ مخالفین ۰

دیوارای کل صورتی و پنجره رو به آفتاب

امشب اولین شبیه که من تو این اتاق خالی درندشت با این سر وشکل دارم میخوابم 

بغض کردم از اینکه باید اینجارو ترک کنم برای همیشه ..‌. یاد روزایی افتادم که با وجود کمبود پول بابا بهترین کاغذ دیواری رو خرید برای اینجا ؛ زمینه ی کرم با گل های صورتی و برگای سبز که یه دیوار پرگل و گلدرشته و یه دیوار و مابقی پرتی ها گلای ریز داره ...

یاد اون روز که جاهای خالی اتاقو دادم کابینت ساز برام کتابخونه و میزتحریر درست کرد با چوب خاکستری ...یاد وقتی که اون ست لوازم تحریر که خاله مژگان آورده بودو چیدم رو میز کنار پنجره ...راستی روزایی که از ذوق اینکه پنجرم رو به خیابون اصلیه لبریز بودم ...

من تو همین اتاق عاشق شدم ...تو همین اتاق بارها و بارها گریه کردم ...با نا امیدی با خدا حرف زدم ...تو هنین اتاق با ح حرف زدم ...همینجا اولین بار ...

روزای اول که اومده بودم اینجا ، این خونه ،دوستش نداشتم ...آذر ۹۶ بود ...بهم حال خوبی نمیداد اما اللن برام خیلی قشنگه حالا که باید ازش جدا بشم برام خیلی با ارزش شده ...

راستشو بخوای هیچوقت اینجاشو نخونده بودم که با این حال و این حجم از دغدغه و استرس اینجارو ترک کنم ...

یادش بخیر ...روزای اول این اتاق که خودم چیده بودمش برام قشنگترین اتاق دنیا بود ...و حالا که دارم میرم خیلی قشنگ تر از اولاشه ...

اون روزی که داشتم اتاق قبلیمو ترک میکردم ...هیچوقت فکرشو نمیکردم روزی برسه که برگردم توش ...حتی ۱صدم درصد هم ...

اونموقع هم به ذهنم فشار آوردم خاطراتِ بولدِ اونجارو بنویسم ولی حال خوشی نداشتم ‌...

رفیق کاش همه چی حل شه :(

موافقین ۱ مخالفین ۰

فکر و خیال

کارت ها را دانه دانه تا میکنم و داخل پاکت میگذارم...گرما ی طاقت فرسای این روزها امانم را بریده است و نفس های نه چندان خنک کولر آبی خانه ی پدری کمی این اوضاع را تسکین میدهد...همزمان شبکه را عوض میکنم و حواسم پرتِ کارت ها میشود و باز هم مثل همیشه ی این یکسال و اندیِ اخیر به فکر فرو میروم و پر از نگرانی میشوم از ابهامِ این آینده ی تار و تاریک...

ناگهان صدای تلویزیون مرا در چشم بر هم زدنی از فکر و خیال بیرون میکشد ...برنامه ی هزار راه نرفته مردی داشت از زندگیش حرف میزد ...از یک زندگی تمام شده ...اما لابلای حرف هایش چیز هایی میگفت که برای من شبیه معجزه بود ...انگار کسی دستت را بگیرد از موانع ردت کند ...

کاش کسی دستِ همه ی مارا بگیرد و ردمان کند از این برزخ

موافقین ۰ مخالفین ۰

بوی ریحان و نعنا ...

از لابلای توری خاک گرفته و نرده های حفاظِ پنجره ...یک آسمان با ابرهای خاکستری و درختانی که سبز ایستاده اند ...و صدای رسای رودخانه ...که بی امان جاری است ...

صدای بیل زدن زمین می آید ...

بوی نعنا و ریحان پیچیده است توی دستانم 

بوته های گلپرِ نزدیک رودخانه ...

سیب های کالِ روی درخت

میوه های سرخ و کوچک رازبری 

سبزی هایی که عمه برایمان کاشته است ...

نسیمی که گاه به گاه روحمان را نوازش میکند...

صدای پرنده هایی که این حوالی پرسه میزنند ...

دو تا کلاغی که آمده اند توی حیاط آب بخورند‌..‌.

 

پ.ن: مراعات النظیر

موافقین ۰ مخالفین ۰

آب بازی و خنده ی بچه ها ...خانه ی عمه

روی کاناپه روبروی تلویزیون دراز کشیده ام ...از حیاط خانه ی عمه صدای آب بازی و خنده ی بچه ها می آید ...

زنگ میزنم به حمید ...میگوید خانه ی عمه ام در میشیگان هستم و سلام پیرساند ...از گرما میپرسد و اینکه کی برمیگردیم ...

میگویم هوا خنک است ...باد می آید برگ درخت ها میرقصد تو ی باد و از رودخانه صدای جوش و خروش آب می آید ... احتمالا غروب برمیگردیم

راستش را بخواهی ... اینجا همه چیز خیلی مطلوب است ... خنکی هوا...درخاتن بلند ...رودخانه ...یک آسمان پاک آبی... صدای خنده ی بچه ها که در حیاط خانه ی عمه بازی میکنند ...حتی فاطمه که دارد هلیا را دعوا میکند ....

حتی بک لیوان دمنوش عناب که روی میز است ...این ها همه از لذت بخش ترین های زندگی اند 

اما هیچکس نمیداند من چقدر نگرانی هر روز با خودم حمل میکنم ...نگران حمیدم ...نگران یک آینده ی مبهم ...نگران چند روز دیگر ...نگران خیلی چیز ها ...

هیچکس نمیداند چقدر نگران آینده ام ...اوضاع خوبی نیست ...

باید بروم نماز بخوانم ...

موافقین ۰ مخالفین ۰

روز های مه آلود تیر ماه نود و هشت

بعضی وقتا فکر میکنم به اینکه میشه چند سال دیگه بشینم کنار یکی که فکر میکنه ته خطه و آخر دنیاست و دستاشو بگیرم بهش بگم:" عزیز جان گرفتاری من از این روز های تو بیشتر بود ولی غصه نخور همه چیز درست میشه فقط توکل کن و صبر داشته باش " یا قراره همه چیز همینجوری بمونه یا بدتر شه ...
این روزا پر از تلاطمه برام ... ح دستش خالیه و کلی هزینه داره پیش روش ...تو شغلش به مشکل برخورده و هر چی تلاش میکنه برای بهبود وضعیت تغییری حاصل نمیشه ...
خودم سال سختی رو گذروندم ... روزای بدی رو گذروندم ...شرایط همچنان سخته ... و داره سخت تر هم میشه انگار ....حس میکنم دعا هام هیچ جوابی نداره ...این گریه های ملتمسانه ی دردناکو هیچکس نمیبینه ...
راستشو بگم واقعا فکر نمیکردم هیچوقت در این نقطه از زندگی قرار بگیرم ...هیچوقتِ هیچوقت ...تصورشم برام سخت و رنج آور بود 
نمیدونم کجای دنیایی ...نمیدونم چطور ازت خواهش کنم که بهمون رحم کنی ... نمیدونم چی بگم چطوری گریه کنم که مدارا کنی ...چیکار کنم که قبول کنی ....بقول ماُئده چکار کنم که حالت خوب شه ....
بخاطر تمام بی رحمیا و سنگدلی ها و منفعت طلبی ها و جاه طلبی ها و رفتار های خصمانه ام بخاط همه ی بدجنسی ها و بدخواهی ها و حسادت هام عذر میخوام ...منو ببخش ... من تو شرایط بدی گیر کردم ....بقول فیروز بد تو آمپاسم ...
منو ببخش واقعا عذر میخوام ...کجایی آخه 
مارو از این شرایط نجات بده خواهش میکنم ازت 
تو بگو من چکار کنم که راضی شی و بهمون کمک کنی ...
دیگه خیلی خسته ایم ... خیلی 
مارو کمک کن ...هممونو 
[بغض نوشته های شبانه]
موافقین ۰ مخالفین ۰