کارت ها را دانه دانه تا میکنم و داخل پاکت میگذارم...گرما ی طاقت فرسای این روزها امانم را بریده است و نفس های نه چندان خنک کولر آبی خانه ی پدری کمی این اوضاع را تسکین میدهد...همزمان شبکه را عوض میکنم و حواسم پرتِ کارت ها میشود و باز هم مثل همیشه ی این یکسال و اندیِ اخیر به فکر فرو میروم و پر از نگرانی میشوم از ابهامِ این آینده ی تار و تاریک...

ناگهان صدای تلویزیون مرا در چشم بر هم زدنی از فکر و خیال بیرون میکشد ...برنامه ی هزار راه نرفته مردی داشت از زندگیش حرف میزد ...از یک زندگی تمام شده ...اما لابلای حرف هایش چیز هایی میگفت که برای من شبیه معجزه بود ...انگار کسی دستت را بگیرد از موانع ردت کند ...

کاش کسی دستِ همه ی مارا بگیرد و ردمان کند از این برزخ